اسلحه ات را غلاف کن!
و پرچمت را
بر فراز دهلیزهای قلبم
فرو کن
تو پیش از آغاز این جنگ،
مرا فتح کرده ای
.
.
.
همه گویند که عاشق
کر و کور است ولی
همه جا
عکس رخ یار و
صدایش شنوم…!!!
.
.
.
اینبار زنده میخواهمت…
نه در رویا …
نه در مجاز…
انتهای همان خیابان که قدم میزدیم …
کافه کوچکی است …
با میزهایی از چوب صنوبر …
و رومیزی های چارخانه صورتی …
شاد مثل دامن دخترکان رقصان در دشت…
آنجا دو فنجان چای انتظارمان را میکشد…
.
.
.
بیا
نگذار چایم سرد شود …
راستی
آمدی حتما به صدای مخملی خواننده ای که گوشه دنج کافه زمزمه میکند …
گوش کن
و
مراببوس …
.
.
.
آرام بخش ها…
حافظه ام را پاک کرده اند..،
اما دلم می گوید…
من کسی را …
بسیار دوست می داشتم…!!!
.
.
.
من عادت کرده ام
هر صبح قبل از باز شدن چشمهایم
دوستت داشته باشم
و برایم مهم نباشد که تو
در کجای این شهر شلوغ
به فراموش کردنم مشغول هستی……